باد در موهايش
مرضيه جوكار
|
|
مهرداد كلاسورش را به هوا مياندازد، يك دور كامل ميچرخد،آن را ميگيرد و روي نزديكترين مبل پرتاب ميكند. مهناز هنوز برنگشته. روي در يخچال زير هندوانه مصنوعي هيچ يادداشتي نيست. هميشه يادداشت كوتاهي بود: لباسها را ببر خشكشويي، نان بخر، ناهار نداريم، كلاس زبان دارم، دير ميآيم، شير موز آماده... يادداشتهاي مهناز هم مثل حرف زدنش تلگرافي است. مهرداد يك ليوان شير و يك موز برميدارد. مهناز هيچوقت به خاطر يك ليوان شيرموز، مخلوطكن را به برق نميزند و كثيف نميكند. يك دانه موز را حلقهحلقه ميبرد و توي يك ليوان بزرگ شير ميريزد. اينطوري خوشمزهتر است. طعم موز زير دندان آدم ميماند. مهرداد ليوان به دست، .دكمه پيغامگير را ميزند. پدر پيغام تلفني گذاشته، اين كه نميتواند بيايد، متأسف است، بايد برود سنگاپور، خيلي دوستشان دارد و از اين حرفها... يك دوره سهماهه ديگر، روي هم رفته شش ماه. سنگاپور ديگر كدام جهنمدرهاي است؟به قول مهناز يك تكه زمين كوچك روي نقشه بزرگ جهان. پدر كه بيايد، چمدانهاي پر از سوغاتي را زمين ميگذارد،دستهايش را دور كمر مهناز حلقه ميكند و او را ميچرخاند. مهناز چشمهايش را ميبندد و سرش را به شانه پدر ميچسپاند. موهاي سياه، كنار موهاي جوگندمي. مهرداد به پريشاني موهاي مهناز خيره مي شود، كه پروازكنان در هوا ميچرخند، ميچرخند و ميچرخند، و چيزي راه گلويش را ميبندد... تلفن زنگ ميزند.مجيد است. شروع ميكند به چرت و پرتگويي: - اگه گفتي كلفتترين و قشنگترين لب دنيا رو كي داره؟ - سياههاي تودلبروي آمريكايي. - نه خره، آنجلينا جولي. حالا اگه گفتي وقتي يه فيل بره رو درخت چي ميشه؟ مهرداد يك تكه موز را زير دندانهايش فشار ميدهد و ميگويد: خب معلومه، درخت چپه ميشه. - نه ديگه، غلط گفتي. يه فيل از فيلهاي رو زمين كم ميشه. فرض كن رفيق فيله هم بره اون بالا. حالا چي ميشه؟ - دو تا فيل از رو زمين كم ميشه. - نه باهوش، يه فيل به فيل رو درخت اضافه ميشه. حالا اگه گفتي باند عنكبوت چه گندي بالا آوردن؟ مهرداد جواب ميدهد: چه ميدونم بابا! و ته ليوان را سر ميكشد. - تو مدرسه ازشون حشيش گرفتن. بيعرضهها! راستي جناب مهردادخان، قربانت گردم، حالا ديگه افتخار ميدي به باند ما ملحق بشي؟ باند آدمهاي باكلاس و كلهخر؟ باند كفترهاي عاشق متشكل از شش پسر چهارده ساله بود كه همگي كارشان را خوب بلد بودند. به موهاي كتيرا زده و سيخسيخشان، اسپري سبز و آبي ميزدند، لنز قرمز و دندان دراكولايي ميگذاشتند و سوار دوچرخههايشان، جلوي خانمهاي شيك و خوشگل را ميگرفتند و آنها را زهرهترك ميكردند. مهرداد ميگويد: بهتر نيست اسم باندتون رو عوض كنيد؟ اسمشو بذاريد باند تخم جنها. مجيد ميخندد: بيمزه! پاشو بيا بريم دم كانون زبان دخترونه. نميدوني چه تيكههايي داره! من موتور پروفسور رو كش رفتم. پروفسور برادر بزرگ مجيد، هميشه حرص او را در ميآورد. سال دوم فيزيك است. عينك ته استكاني ميزند و خيلي درسخوان است. وقتي سوار موتورش ميشود تا به دانشگاه برود، كلاه ايمني سرش ميگذارد. هيچ وقت چراغ قرمزها را رد نميكند، تكچرخ نميزند و حسابي بچه مثبت است. مهرداد ميگويد: نه، كار دارم. ميخوام رياضي بخونم. - برو بابا! رياضي كيلو چند؟ بذارش برا شب. فردا هم كه تعطيله. مهرداد ميگويد: نه، حوصله ندارم. پس من ميام خونتون. سيدي جادوگر بلر رو گير آوردم. دوتايي حسابي ميترسيم. من كه تو خونه جرأت نفسكشيدن ندارم. مامانم عين هليكوپتر دور سرم ميچرخه. تا ثانيه به ثانيه سيدي رو چك نكنه، ولكن نيس به جون تو. حال آدمو ميگيره. اون ميگه فكر ميكني چون 14 سالته، آدم شدي؟ مهناز هيچ وقت كمد مهرداد را به هم نميريزد و توي جيبهايش را نميگردد. هيچ كدام از شبكههاي ماهواره را قفل نكرده و هيچ وقت يادداشتهاي خصوصي مهرداد را نميخواند. مامان مجيد گرد و تپل و بامزه است. پر حرف و خوشاخلاق، با موهاي فرفري كوتاه و سهرنگ: سياه، خاكستري و سفيد. هميشه آش رشته و كشك بادمجان و كوفتهتبريزياش به راه است. بهترين دستپخت دنيا را دارد. با دلسوزي به مهرداد نگاه ميكند، يك مشت برشتوك يا تخمه آفتابپرست توي جيب او ميريزد و ميپرسد: حال مامانت خوشگلت چطوره مهرداد جون؟ مامان مجيد مواظب است جلوي بچههايش از جملههاي بيخطر استفاده كند. او با شنيدن صداي جيغ گربهها روي پشتبام و ديدن گوشهاي تيز و كنجكاو بچهها، سرخ ميشود و دستپاچه توضيح ميدهد: گربهها تو اين فصل عروسي ميكنن! مجيد ميگويد: مامانم فكر ميكنه من بچه شيرخوره يا خر يا همچين چيزي هستم. گفتم: مامان، گربهها آدم نيستن كه عروسي كنن، گربهها جفتگيري ميكنن. نميدوني پسر، دهنش باز مونده بود! ديگه هيچي نگفت. مهرداد ميگويد: طفلكي! خبر نداره تهتغاريش چه مارمولكيه. همه كتاباي زناشويي رو خونده و نه ماه انتظار رو از حفظه. مجيد ميگويد: اون فكر ميكنه من نيني كوچولو هستم. عزيزم، منگولكم، من رفتم مزرعه، نكنه در خونه رو روي لولو باز كني! بگو اول دمشو از زير در نشون بده! اگه گفتي براي تولدم چه كتابي خريده بود؟ حدس بزن. - چگونه دوچرخه خود را تعمير كنيم. - كاش اين بود. جك و لوبياي سحرآميز! آخرين كتابي كه مهناز براي مهرداد خريد، متن كامل "رابينسون كروزوئه" بود. مهرداد خيلي زود خسته شد و كتاب را كنار گذاشت. رابينسون، در آن جزيره دوردست ... مجيد ادامه ميدهد: خلاصه بچه سوسول، خوش به حالت! به خدا خونتون كويته. من حاضرم همه چيزم رو بدم، تنهايي تو رو داشته باشم. حالا چيكار كنم؟ دارم از عمومي زنگ ميزنم. تو ميياي يا من بيام؟ مهرداد مكث ميكند. آخرين باري كه مجيد اينجا بود، پشت كامپيوتر نشسته بودند و شطرنج بازي ميكردند. در اتاق باز بود. مهرداد متوجه شد كه مجيد با دهان نيمه باز به جايي خيره شده. مهناز تازه از حمام بيرون آمده بود. موهاي سياه نمدارش تا كمر آويزان بود. كنار پنجره بزرگ سالن ايستاده بود و به موهايش روغن نارگيل معطر ميزد. هنوز هم چند قطره آب روي بازوي عسلي رنگش ميدرخشيد. حركت سرش، وقتي موهايش را به يك طرف پرتاب كرد، ضربان قلب مهرداد را بالا برد. بالاخره مجيد چشم از مهناز برداشت و با همان حالت شيفتهوار به مهرداد نگاه كرد. هر دو بدون يك كلمه حرف به هم خيره شدند. بازي، نيمه كاره رها و كامپيوتر خاموش شد. مجيد زود خداحافظي كرد و رفت. مهرداد دلش ميخواست با مشت به پوزه او ميكوبيد، طوري كه قطرههاي خون را روي لبهايش ميديد. مهرداد من و من ميكند، حوصله مجيد را ندارد. - ببين مجيد، امروز نميتونم. - مجيد ميپرسد: مهناز جونت خونهس؟ مهرداد اخم ميكند و با لحني سرد ميگويد: همين الان اومد. باشه برا يه روز ديگه. و گوشي را ميگذارد. حتماً مجيد خيلي دلخور ميشود. خب بشود، به درك! شايد حالا با يكي از كفترهاي عاشق بروند دنبال خلبازي. مهرداد به سكوت خانه گوش ميدهد و به پيانوي يانگچانگ كه گوشه سمت چپ سالن آرام گرفته، نگاه ميكند. روي جانتي، يك ورق نت دستنويس گذاشته شده. حتماً مهناز دارد روي گام ر- ماژور قدم ميزند و به قطعه "باركارول"، گوش ميدهد. صداي پاشنه كفشهايش روي موكت كف اتاق خفه ميشود. هنرآموز خوشحال از موفقيتش (چون قطعه را بينقص نواخته)، كتاب را ورق ميزند و آهنگ "درياچهقو" را ميآورد. خيره به نتهاي سياه، پاضرب ميگيرد و شروع ميكند به نواختن. مهناز با چشمهاي بسته قدم ميزند و گوش ميدهد. هنرآموز به ميزان سوم كه ميرسد، خارج ميزند. سكوتها را رعايت نكرده. مهناز چشم باز ميكند و ميايستد. به طرف هنرآموز ميرود، دست راست او را ميگيرد و آهسته به صورت دوراني، از چپ به راست و از راست به چپ حركت ميدهد. شايد همان پسر 21 ساله است كه چشمهايش مثل چشمهاي مجيد، زيادي سياه و كشيده و گستاخ است. دست مهناز كه به دستش ميخورد، بدنش ميلرزد و دوباره خارج ميزند. مهناز آه ميكشد و خودش تا آخر، آهنگ را مينوازد. هنرآموز 21 ساله با چشمهاي رؤيايي و غرق ستايش، محو تماشاي مهناز است؛ به شستيهاي پيانو نگاه نميكند ... مهرداد از پنجره به باغچه نگاه ميكند. ارديبهشت است و گلهاي بنفشه مثل فرشي هفترنگ باغچه را پوشاندهاند. غروب از راه ميرسد. مهناز هنوز برنگشته و بايد فكري براي شام كرد. توي يخچال يك بسته سوپ جو آماده، يك قوطي خوراك قارچ و لوبيا و همبرگر يخزده است. مهرداد به اتاق خواب مهناز ميرود و لامپ را روشن ميكند. اتاق سرد است و بوي مريم ميدهد. يك دسته مريم پژمرده كه توي گلدان بلور روي ميز است و هنوز عطر خود را حفظ كرده. كاغذ ديواري زمينه نخودي دارد و پوشيده از علامتهاي قرمز رنگ موسيقي است: كليد سل، علامت بمل و ديز، چنگ، دولاچنگ و سكوت چنگ ... روي ديوار هيچ پوستر يا قاب عكسي نيست. ديوارهاي اتاق خودش پر از عكس است. عكس بتهايش: توتي، رونالدو، عكس قابگرفته گروه بك استريت بويز، عكس تمام قد انريكو. بت بتهايش بروسلي و يك قاب عكس از 13 سالگي مهناز با موهاي بافته كه گرمكن ورزشي پوشيده و راكت به دست دارد. در و ديوار اتاق مجيد از عكس هنرپيشههاي هندي و آرنولد پوشيده شده. پروفسور يك عكس بزرگ و سفيد از انيشتين، با موهاي آشفته بالاي كتابخانهاش زده. زير عكس نوشته شده: من ميتوانم تمام دنيا را با يك دانه گندم سير كنم. اتاق كار پدر پر از عكسهاي مهرداد و مهناز است. مهرداد 2 ساله سوار سه چرخه و مهناز 16 ساله سوار دوچرخه. توي حياط هستند. انگار پائيز است، زير درختها برگ ريخته. مهناز بلوز بافتني نازك پوشيده و مهرداد بلوز و شلوار حولهاي. هر دو ميخندند. صداي خنده بلند و كودكانهاي عكس را پر كرده. اين خندههاي از ته دل متعلق به مهناز است. تنها تصويري كه در اتاق مهناز به چشم ميخورد، يك نقشه بزرگ زمين است كه تقريباً سرتاسر ديوار يك طرف را پوشانده. اتاق پر از عروسك است. توي جاكتابي، هر جاي خالي با يك عروسك پر شده. سگ و گربههاي پشمالو، پت و مت، يك عروسك تپل مپل لخت كه انگشت اشارهاش را با تعجب توي دهن كرده، يك اردك زرد مخمل با نوك پهن و قرمز. روي ميز آرايش، يك جين خرگوش سفيد به كوچكي انگشت شست، توي يك سبد با آستر مخمل سرخ نشستهاند؛ هديه پدر. مهرداد يكي از خرگوشها را برميدارد و به صورتش ميكشد. جاي جواهرات، يك صدف در دار كريستال است، پر از گردنبند و گوشواره و انگشتر. مهناز فقط يك حلقه ساده طلا به انگشت دست چپش ميكند. شيشههاي عطر ، بيشتر پر و چند تا نيمهخالي، يك طرف ميز چيده شدهاند. يكي از شيشهها به شكل يك خنجر جواهرنشان است كه از عطر عربي داخل آن، استفادهاي نشده؛ آخرين هديه پدر. يك سبد قهوهاي رنگ، وارونه شده و سنجاق سرهاي داخل آن روي ميز ريخته. مهرداد آنها را توي سبد ميريزد. مهناز به موهاي سياه و موجدارش روغنهاي معطر ميزند، آنها را نرم و ابريشمي نگه ميدارد و هر روز بالاي سرش جمع ميكند تا روزي كه پدر بيايد. پدر به مهناز ميگويد "اگر موهايش را كوتاه كند، مثل اين است كه عمر او را كوتاه كرده". پدر براي مهرداد تعريف ميكند: اولين بار كه مهناز رو ديدم، شش ساله بود. موهاش تا كمر ميرسيد. هفت سال به پاش نشستم پسر! پدر تعريف ميكند و بلند ميخندد. مهرداد با لبهاي به هم چسپيده در سكوت به پدر نگاه ميكند. پدر كه بيايد، مهناز يكي از لباسهاي بلند و يكتكهاش را ميپوشد كه مرواريددوزي شده. گوشوارة طلاي آويز به گوش ميكند. پلكهاي ريملزدهاش سنگين و چشمهايش خمار ميشود. مثل يك رقاصة غمگين عرب به نظر ميرسد. پدر كه بيايد، شبهاي رستوران پائيزان از راه ميرسند. پدر پرحرفي ميكند و ميخندد، دستش را دور شانههاي مهرداد حلقه ميكند و فشار ميدهد. براي مهناز كه ساكتتر از هميشه است، سفارش خوراك ماهي ميدهد. استخوانهاي ماهي را جدا ميكند و توي بشقاب او ميگذارد. ميخندد و از مزة غذاهاي هندي و ژاپني و رستورانهاي ايراني حرف ميزند ... مهرداد روي تخت دو نفره مينشيند و زانوهايش را بغل ميكند. عروسك فرانسوي كه روي عسلي ايستاده، لبخند ميزند. عروسك لباس پفي قرن نوزدهمي پوشيده و كلاه حصيري تزئينشده با گل و ميوه روي موهاي طلايياش گذاشته. روتختي صورتي است و گلهاي برجسته سنبل دارد. لغتنامه زبان اسپانيايي، كنار بالش مهناز افتاده. روي بالش با نخ صورتي حرف M گلدوزي شده. بالش پدر كه حرف H دارد، زير تخت است. فردا جمعه است. گاهي جمعههاي استثنائي و شادي از راه ميرسند. مهناز خودش را توي اتاقش حبس نميكند. او و مهرداد به سرشان دستمال ميبندند.. از پذيرايي به سالن، از سالن به اتاق مهرداد و از اتاق مهرداد به آشپزخانه در رفت و آمدند. با كمك هم مبلها و ميزها را جابهجا ميكنند و جاروبرقي ميكشند. همه جا را گردگيري ميكنند و برق مياندازند. مهناز شلوارك آبي و بلوز سفيد پوشيده. كليدهاي پيانو را با دقت و يكي يكي دستمال ميكشد و به ترانههاي انريكو گوش ميدهد. لبخند ميزند و ترجمه اشعار اسپانيايي را زمزمه ميكند: از ساحل آپاناما، تا جزيره كاپري، همهي راه، تا كوالالمپور، تو را دنبال خواهم كرد، هر جايي كه تو ممكن است باشي. مهرداد روي چهارپايه ميايستد و به شيشه پنجره دستمال ميكشد. همراه با انريكو فرياد ميزند: You Are My Number 1 مهناز ميخندد. چشم مهرداد به برجستگيهاي سفت و جاندار زير پيراهن او ميافتد، نگاهش را ميدزدد و دوباره داد ميزند: اوه، نامبر وان! بعد، سكوت ميآيد. سكوتي دلپذير كه با صداي شير آب آشپزخانه و قابلمه و جلز جلز خلالهاي سيبزميني در روغن شكسته ميشود. مهرداد چشمهايش را ميبندد و منتظر آمادهشدن ناهار، روي كاناپه لم ميدهد و فرمولهاي سرگيجهآور رياضي را فراموش ميكند. اين جمعههاي سرشار از ترانه و آرامش خيلي دير به دير از راه ميرسند ... مهرداد زانوهايش را ميان بازوها فشار ميدهد. ناگهان خودش را به پشت، روي تخت مياندازد؛ ميغلتد و چراغ خواب را روشن ميكند. ماهيهاي رنگارنگ توي استوانه جان ميگيرند و در نور آبي و طلايي و آهنگ"پايان اگوست" ياني شناور ميشوند. صورتش را به بالش فشار ميدهد و عطر ماگنوليا، عطر مهناز را به مشام ميكشد. بعضي روزها يواشكي مهناز را نگاه ميكند كه دراز كشيده، چانههايش را روي بازويش گذاشته و با چشمهاي خيس به ماهيها زل زده. پدر تا سه ماه ديگر نميآيد. وقتي بيايد، بيشتر وقتها، صداي هق هق مهناز از اتاق شنيده ميشود. پدر آنجاست؛ پشت در بسته. مهرداد پا به پا ميكند، به آشپزخانه ميرود و در يخچال را باز ميكند. از پشت در بسته، صداها تكهتكه اوج ميگيرند. صداي هيجانزده پدر: همه زندگي من ... تو نبايد ... صدا آهسته آهسته به نجوا تبديل ميشود. دوباره اوج ميگيرد: ولي من ميپرستم ... مهرداد بطري را برميدارد، ولي آب نميخورد. صداي هق هق مهناز بلندتر ميشود ... مهرداد صورتش را از بالش جدا ميكند. به پشت ميچرخد و ناگهان به آينة ميز آرايش خيره ميشود. قبلاً آن را نديده بود. از تخت پايين ميپرد و جلو ميرود. مهناز با رژ لب روي آينه نوشته: خدايان را سپاس كه هيچ عمري ابدي نيست. يك ماتيك قرمز برميدارد، توي لولهاش ميچرخاند و يك ضربدر بزرگ روي جمله ميكشد. از گوشة آينه به فرورفتگي روي چانهاش خيره ميشود. به گردي چانه مهناز نيست، ولي فرورفتگي دقيقاً همان است. شبيه گودي روي چانه مهناز. مثل جاي يك انگشت اشاره كه روي ژلة توتفرنگي نقش ببندد. انگار يك دست جادويي، در يك لحظه جادويي، روي چانة آنها انگشت گذاشته. به جز سياهي موها، اين تنها چيزي است كه از صورت مهناز دارد. دستش را بلند ميكند و انگشت اشارهاش را محكم روي ضربدر و نوشتههاي روي آينه ميمالد. آينه مات ميشود. انگشت چرب و قرمزش را به شلوارش ميمالد و كنار پنجره ميايستد. هوا كاملاً تاريك شده. قطرههاي باران زير نور چراغ برق ميزنند و بالشتكهاي راهراه آبي روي تاب را خيس ميكنند. مهناز دير كرده و چتر و بارانيش را نبرده و هيچ يادداشتي نگذاشته. باد برگهاي درختان را ميلرزاند و باران، ريز ريز، آنها را ميشويد. شايد هنرآموز 21 ساله قسمتي از راه، مهناز را همراهي كند و چتر بزرگ سياهش را روي سر او بگيرد؛ دو نفر زير يك چتر. هنرآموز 21 ساله صداي خوبي دارد. شايد با صداي باريتون دلنشين خود يك ترانة كوتاه بخواند. نتهاي نقرهاي آواز زير باران خيس ميشوند و روي زمين ميريزند. مهناز روي فرشي از باران و نت قدم ميزند و به آواز او گوش ميدهد. شايد لبخند بزند و هنرآموز با چشمهاي سياه و زيادي كشيدهاش، به گوشة خوشتراش لبهاي مهناز خيره شود و نفسش بند بيايد ... مهرداد انگشت شستش را گاز ميگيرد و روبروي نقشة بزرگ ميايستد. چشمهايش را تنگ ميكند و از ميان جرقههاي نوراني اشك، به مركز زمين خيره ميشود. آنجا، جزيرة كوچكي است كه اسم ندارد. يك تكه زمين كه شبيه يك زن است. زني كه روي صخرهاي بالاي اقيانوس ايستاده و باد موهايش را پريشان كرده. |
|